loading...
از مدرسه تا .............. دانشگاه
leila بازدید : 29 سه شنبه 03 بهمن 1391 نظرات (1)


از خدا صدا نميرسد


اي ستاره ها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده ايد
درميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده ايد
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در پي تباهي شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
 از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه
از مسافري كه ميرسد ز گرد را ه
 از زمين فتنه گر حذر كنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره اي كه پيش ديده مني
باورت نميشود كه در زمين
هركجا به هر كه ميرسي
خنجري ميان پشت خود نهفته است
پشت هر شكوفه تبسمي
خار جانگزاي حيله اي شكفته است
آنكه با تو ميزند صلاي مهر
جز ب فكر غارت دل تو نيست
گر چراغ روشني به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه اي است
اي ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درد دل كند
 هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره بورت نمي شود
درميان باغ بي ترانه زمين
ساقه هاي سبز آشتي شكسته است

لاله هاي سرخ دوستي فسرده است

غنچه هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است
 اي ستاره باورت نميشود
 آن سپيده دم كه با صفا و ناز
در فضاي بي كرانه مي دميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست
رنگ چهره زمين پريده است
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصر ها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
قلب مردم به خاك و خون تپيده است
دود و آتش به آسمان رسيده است
ابرهاي روشني كه چون حرير
 بستر عروس ماه بود
پنبه هاي داغ هاي كهنه است
اي ستاره اي ستاره غريب
 از بشر مگوي و از زمين مپرس
زير نعره گلوله هاي آتشين
از صفاي گونه هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه هاي دردناك
از زوال چهره هاي نازنين مپرس
 پيش چشم كودكان بي پناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده خداست
از لهيب كوره ها و كوه نعش ها
از غريو زنده ها ميان شعله ها
بيش از اين مپرس
بيش از اين مپرس
اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نميرسد
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
اي كه دست من به دامنت نمي رسد
اشك من به دامن تو ميچكد
با نسيم دلكش سحر
 چشم خسته تو بسته ميشود
بي تو در حصار اين شب سياه
عقده هاي گريه شبانه ام
 بر گلو شكسته ميشود
شب به خير








باغ


 بهار ميرسد اما ز گل نشانش نيست
نسيم رقص گل آويز گل فشانش نيست
دلم به گريه خونين ابر ميسوزد
كه باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نيست
چنين بهشت كلاغان و بلبلان خاموش
بهار نيست به باغي كه باغبانش نيست
 چه دل گرفته هوايي چه پا فشرده شبي
كه يك ستاره لرزان در آسمانش نيست
كبوتري كه در اين آسمان گشايد بال
 دگر اميد رسيدن به آشيانش نيست
ستاره نيز به تنهاييش گمان نبرد
كسي كه همنفسش هست و همزبانش نيست
جهان به جان من آنگونه سرد مهري كرد
كه در بهار و خزان كار با جهانش نيست
ز يك ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلي كه چون دل من رنج جاودانش نيست


هنگامه


اي دل لبريز از شوق و اميد
كاش ميديدي كه فردا نيستيم
كاش ميديدي كه چون پنهان شديم
در همه آفاق پيدا نيستيم
گرچه هر مرگي تسلي بخش ماست
كاندر اين هنگامه تنها نيستيم
بدتر از مرگ است ان دردي كه باز
زندگي ميخندد و ما نيستيم
 


دشت


در نوازشهاي باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگي جوشيده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفاي دشت من كوشيده بود
شبنم آن دشت از پاكيزگي
گوييا خورشيد را نوشيده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
ياد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است
زانهمه سرسبزي و شور و نشاط
سنگلاخي سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشيده است
چشمه سار لاله ها خوشيده است
جاي گندم هاي سبز
جاي دهقانان شاد
خارهاي جانگزا جوشيده است
بانگ بر ميدارم از دل
خون چكيد از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگين كوه مي گويد جواب
خاك خون نوشيده است
گلهاي كبود
اي همه گلهاي از سرما كبود
خنده هاتان را كه از لب ها ربود
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاجهاي نازتان بر سر شكست
باد وحشي چنگ زد بر سينه تان
صبح مي خندد خود آرايي كنيد
اشك هاي يخ زده آيينه تان
رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوشتر از صبح بهارم مينمود
اين زمان حال شما حال من است
اي همه گلهاي از سرما كبود
روزگاري چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
اين زمان دور از ملامتهاي ماه
چشم مي بندم كه جويم خواب را
روزگاري يك تبسم يك نگاه
خوشتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاري هستيم را مي نواخت
آفتاب عش شورانگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه لز لارزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
 خنده ام را اشك غم از لب ريود
زندگي در لاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي از سرما كبود

 


ناقوس نيلوفر


كودك زيباي زرين موي صبح
شير مي نوشد ز پستان سحر
تا نگين ماه را آرد به چنگ
ميكشد از سينه گهواره سر
شعله رنگين كمان ‌آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
كودك بازي پرست زندگي
دل بدين روياي رنگين داده است
باغ را غوغاي گنجشكان مست
نرم نرمك برمي انگيزد ز خواب
نالد مست از باده باران شب
مي سپارد تن به دست آفتاب
كودك همسايه خندان روي بام
دختران لاله خندان روي دشت
جوجگان كبك خندان روي كوه
كودك من لخته اي خون روي تشت
باد عطر غم پراكنده و گذشت
 مرغ بوي خون شنيد و پر گرفت
آسمان و كوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نيلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده هاي اشك حسرت باز كرد
روح او چون آرزوهاي محال
روي بال ابرها پرواز كرد


درخت


درختي خشك را مانم به صحرا
كه عمري سر كند تنهاي تنها
نه باراني كه آرد برگ و باري
نه برقي تا بسوزد هستيش را



سرودي در بهار


پرستوهاي شب پرواز كردند
قناري ها سرودي ساز كردند
سحرخيزان شهر روشنايي
همه دروازه ها را باز كردند
 شقايق ها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سركشيدند
كبوترهاي زرين بال خورشيد
به سوي آسمان ها پر كشيدند
عروس گل سر و رويي بياراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
 مرا بال اين سبكبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يك نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويداز خود مرانيد
شما دانيد و من كاين ناله از چيست
چهدردست اين كه در هر سينه اي نيست
ندانم آنكه سرشار از غم عشق
 جدايي را تحمل مي كند كيست
مرا ?ا نازنين از ياد برده
 به آغوش فراموشي سپرده
اميدم خفته اندوهم شكفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لاله اي بودم به باغي
 نسيمي مي گرفت از من سراغي
دريغا لاله اين شوره زارم
ندارم همدمي جز درد و داغي
دل من جام لبريز از صفا بود
ازين دلها ازين دلها جدا بود
شكستندش به خودخواهي شكستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يك نفس از خود بدانيد
 هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويد از خود مرانيد






در این اتاق کوچک...


در این اتاق ساکت تاریک
هرگاه،من نگاه تو را شعر می کنم
نوری،به تاروپود ِهوا،رنگ می زند
از تاج ِآفتاب خدا،زرنگارتر!
در این اتاق دلگیر
وقتی که من لبالب این صبر تلخ را
با یاد وعده های تو،سر می کشم ،صبور
دانم،که در جهان نفشانده ست دست ِعشق
در کام کس،شرابی ازین خوشگوارتر
ای خفته برپرند ،سبکبال ،بی خیال
در این اتاق درهم
دستی ،تمام خواهش،قلبی،تمام عشق
چشمی تمام شوق تماشا
شبهای انتظار تو را صبح می کنند
تا پر کشند سوی تو و بوسه های تو
هر روز ،از نسیم سحر بی قرارتر
دیوانگی ست ،دانم،دیوانگی،که بخت
از سوی تو،نوید امیدی نمی دهد
در این اتاق غمگین
اما
من،هرنفس به مهر تو امیدوارتر
یک روز
بی گمان
خواهد رسد دمی که بر آیم بر آسمان
کای آفریدگار
در این اتاق کوچک
در این دل شکسته ی نااستوار،آه
عشقی ست از بنای جهان استوارتر!

________________________________________

شب آخر


ای شب آخر

زسر وا کن مرا

محو در لبخند فردا کن مرا

عمر رویاهای دنیایی گذشت
رنگ دنیاهای رویا کن مرا
مشت خاکی ماند از من در جهان
با ادب،تقدیم دنیا کن مرا
از گل من گل نمی روید به باغ
تا تو را گویم تماشا کن مرا
صد هزاران سال دیگر،یک بهار
بوته ای،برگی،به صحرا کن مرا
گم شدن در تیرگی ها نارواست
پرتو یادی به دل ها کن مرا
تارو پودم ذره ذره مهر بود
هرکجا مهر است پیدا کن مرا
 

نام تو


گوشم،هربار ،زنگ می زند
از شوق
نام تو را می برم
شگفتا
گهگاه
بینم نامم زخاطر تو گذشته است
ای که به یاد منی،به یاد تو هستم
بر در و دیوار تار و پود وجودم
نام تو را دست گرم عشق،نوشته ست
وین دل سرگشته ،این کبوتر عاشق
گرد تو تنها نه،گرد نام تو گشته ست
نام تو را می برم،همیشه ،به هر حال
نام تو  در من طنین بال فرشته ست
نام تو،در من نسیم باغ بهشت است
 

________________________________________

ناسازگار


سرانجام بشر را
این زمان اندیشناکم
سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد
نه می بیند
نه می خواند
نه می اندیشد
این ناسازگاری
ای داد!
نه آگاهش توانی کرد با،زاری
نه بیدارش توانم کرد
با فریاد
نمی داند
بر این جمعیت انبوه واین پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون
ازین پس
ماتم نان می کند بیداد
نمی داند
زمینی را که با خون آبیاری می کند
گندم نخواهد داد

________________________________________

یک نگاه مهربان


خدمت و محبت
این دو لذت شریف را
آفریدگار مهر
گوهر نهاد آدمی شناخته ست
رهروی،شنیدوگفت
کار عاشقان پاکباخته است
گفتم:ای رفیق راه
یک نگاه مهربان
که از تو ساخته است

________________________________________

کیمیا


از گل فروش لاله رخی لاله می خرید
می گفت:بی تبسم گل،خانه بی صفاست
گفتم:صفای خانه کفایت نمی کند
باید صفای روح بیابی که کیمیاست
خوب است ای کسیکه به گلزار زندگی
روی تو همچو لاله صفابخش ودلرباست
روح تو نیز چون رخ تو باصفا بود
تا بنگری که خانه ی تو خانه ی خداست
                                                     

________________________________________

آواره


نیمه شب بودوغمی تازه نفس
ره خوابم زدوماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب ولرزان بود
چهره ای سردوغم انگیز وسیاه
گوییا:مرده ی سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید کجا رفت؟که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند؟
این منم خسته در این کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست؟
من اگر سایه خویشم یا رب
روح آواره ی من کیست؟کجاست؟
                                           

________________________________________

آسمان


نغمه ی خاطرنواز مرغ شب
کاروان ماه را همراه بود
نیمه شبها،آسمان را عالمی ست
آه اگر این آسمان بی ماه بود!
از جهان آرزوها بوی جان
برفراز باغ دامن می کشید
از بهشت نسترن ها می گذشت
بال خود برگونه ی من می کشید
اختران قندیلها آویخته
زیر سقف معبد نیلوفری
کهکشان لرزنده همچون دود عود
می کند در بزم ماه افسونگری
رازهای خفته در آفاق دور
در سکوت نیمه شب جان می گرفت
پر به سوی آسمانها می گشود
دامن ماه درخشان می گرفت
خوشتر ازشبهای مهتاب بهار
عالمی دیگر کجا داردخدا؟
عالم عشق و امید و آرزوست
عالم تنهایی و اندیشه ها
در فضایی روشن و بی انتها
راه سوی آسمانها باز بود
چشمه ی نور و صفای ماهتاب
روح من دیوانه ی پرواز بود
نیمه شب بر عالم افلاکیان
با دلی افسرده می کردم نگاه
همچنان در پهن دشت اشتیاق
کاروان ماه می پیمود راه....
اشک حسرت چهره ام را می گداخت
دیگر از غم طاقت و تابم نبود
زان که دراین کوره زندگی
آسمانم بود و مهتابم نبود
پرده ی جانکاه ظلمت را بسوز
ای دل من،شعله ی آهت کجاست؟
جانم از این تیرگی بر لب رسید
آسمان عمر من!ماهت کجاست؟
                                                  
 

________________________________________

جزر و مد


ماه  
دریا را به خود می خواند
و آب
با کمندی 
در فضاها ناپدید
دم به دم 
خود را به بالا می کشید
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوسها
گفتم این دریا و این یک ذره راه!
می رساند عاقبت خود را به ماه!
من
چه میگویم
جدا از ماه خویش
بین ما
افسوس:
اقیانوسها 







مهر می ورزیم


جام دریا از شراب بوسه ی خورشید لبریز است 
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز!
ما به قدر جام چشمان خود
از افسون این خمخانه 
سرمستیم
در من این احساس
مهر می ورزیم
پس هستیم
                                    

________________________________________

 مشرق خیال


من روز خویش را 
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
که دستم به دست توست!
من
جای راه رفتن
پرواز می کنم!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو 
هر چه هست فراموش می کنم.......
                     

________________________________________

گلبانگ سپیده


در اين همه ابرقطره اي باران نيست
شب غير هلاک جان بيداران نيست
وز هيچ طرف صدايي از ياران نيست
گلبانگ سپيده بر سپيداران نيست!
                                  

________________________________________

ای خوب جاودانه


ای باغ پر سخاوت اندیشه های ناب 
پنهان به برگ برگ تو اعجاز آفتاب
جان من و تو یک نفس از هم جدا مباد
ای خوب جاودانه
ای دوست
ای کتاب

    ای کتاب

                  

________________________________________


ای دل


ای دل 
به کمال عشق آراستمت
وز هرچه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر 
اگر سوختم و کاستمت
امروز
چنان شدی که می خواستمت!  

       

                  

________________________________________


ای عشق


ای عشق 
پناهگاه پنداشتمت
ای چاه نهفته
راه پنداشتمت
ای چشم سیاه
آه ای چشم سیاه
آتش بودی
نگاه پنداشتمت
                                 

________________________________________

ای عشق


 
ای عشق
شکسته ایم 
مشکن ما را
این گونه به خاک ره 
میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی
می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
                                

________________________________________

ای عشق


 
                                                      
ای عشق 
در آتش تو فریاد خوش است
هر کس که در آتش تو افتاد
خوش است
بیداد خوش است از تو
وز هستی ما
خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!
                   

________________________________________


لبخند چشم تو


                                                                 
تنها دلیل من که خدا هست و
این جهان
زیباست
وین حیات عزیز و گرانبهاست
لبخند چشم توست!
هر چند با تبسم شیرینت
آن چنان
از خویش می روم
که نمی بینمش درست!
 
لبخند چشم تو
در چشم من
وجود خدا را
آواز می دهد
در جسم من 
تمامی روح حیات را
پرواز می دهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش
دوباره به من باز می دهد.

________________________________________

صدای یک تن در این بیابان


سلام دریا
 سلام دریا
فشانده گیسو!
گشوده سیما! 
همیشه روشن
  همیشه پویا
 همیشه مادر
 همیشه زیبا!
سلام مادر
 که می تراود نسیم هستی ز تار و پودت
همیشه بخشش
همیشه جوشش
همیشه والا
 همیشه دریا
سلام دریا
سلام مادر چه می سرایی؟
چه می نوازی؟
بلور شعرت همیشه تابان
زبان سازت همیشه شیوا
چه تازه داری؟
بخوان خدا را
 دلم گرفته
 دلم گرفته!
که از سرودم رمیده شادی
که در گلویم شکسته آوا!
چه پرسی از من:چرا خموشی؟
هجوم غم را نمی خروشی؟
جدار شب را نمی خراشی؟
 چرا بدی را شدی پذیرا؟
شکسته بازو
 گسسته نیرو
جدار شب را چگونه ریزم؟
سپاه غم را چگونه رانم؟
 به پای بسته به دست تنها؟
خروش گفتی؟
چه چاره سازد صدای یک تن درین بیابان؟
خراش گفتی؟
که ره گشوده به زور ناخن ز سنگ خارا؟
بخوان خدا را
 دلم گرفته
 دلم گرفته
 دلم گرفته!
درین سیاهی از آن افق ها

شبی زند سر سپیده آیا؟ 


پشت اين نقاب خنده

 

پشت اين نقاب خنده

پشت اين نگاه شاد

چهره ي خموش مرد ديگريست

مرد ديگري که سالهاي سال

در سکوت انزواي محض

بي اميد بي اميد بي اميد زيست

مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده

هر زمان به هر بهانه

با تمام قلب خود گريست

...

مرد ديگري نشسته پشت اين نقاب شاد

مرد ديگري که روي شانه هاي خسته اش

کوهي از شکنجه هاي نا رواست

مرد خسته اي که ديدگان او

قصه گوي قصه هاي بي صداست

پشت ابن نقاب خنده

بانگ تازيانه ميرسد به گوش :

صبر , صبر , صبر , صبر

وز شيارهاي سرخ

خون تازه ميچکد هميشه

روي گونه هاي اين تکيده ي خويش

....

مرد ديگري نشسته , پشت اين نقاب خنده

با نگاه غوطه ور ميان اشک

با دلي فشرده در ميان مشت

خنجري شکسته در ميان سينه

خنجري نشسته در ميان پشت

...

کاش ميشد از ميان اين ستارگان کور

سوي کهکشان ديگري فرار کرد

با که گويم اين سخن که درد ديگريست

از مصاف خود گريختن

وين همه شرنگ گونه گونه را

مثل آب خوش به کام خويش ريختن

اي کرانه هاي جاودانه نا پديد

اين شکسته ي صبور را

در کجا پناه ميدهيد؟

پشت اين نقاب  

   مرد ديگريست




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 814